MOON & MY FEELING
MOON & MY FEELING
یخ زدگی

به موجودی که تمام دنیایش تاریکی ست...

آنقدر تکرار و تکرار شد که حتی خودم هم باور کردم...!

به خودم تلقین کردم که شب زیباتر است...که زندگی من در شب جریان دارد...

که خون آشام ها فقط در شب می گردند...!

و بعد محکوم شدم به موجود یخ زده...

هوا سرد نبود اما من یخ زدم!

احساساتم منجمد شد...روحم حرارتش را از دست داد...

مرا خطاب به یخ زدگی کردند در حالی که نفس هایم هنوز گرم بود...

حتی شاید دستانم هم گرم بود...

و من دوباره باور کردم...

هر آنچه نبودم را پذیرفتم...

و از آن جا بود که حتی خودم هم در نوشته هایم از این محکومیت ها استفاده کردم...

و بعد مجکومیتم به قوی بودن شروع شد...!

که قدرت های افسانه ای دارم...که کم نخواهم آورد...

که در مقابل تمام دنیا تسلیم نخواهم شد!

خواستم باور کنم اما دروغ بود...خوب می دانستم...

دنیا تصمیم گرفت مرا امتحان کند...تمامی نیرو و کائناتش را به کار گرفت...

لشکری عظیم به سویم آمد و من در آن طرف میدان دست خالی به خیال قدرت های نداشتم به تنهایی ایستادم...

یاد افسانه ها افتادم...یاد توانایی ها و قدرت های افسانه ای...

دلم قرص شد! اما فقط برای چند دقیقه...

وقتی دنیا بهم اثبات کرد که تو هیچ کدام از آن توانایی ها را نداری...

زانو هایم لرزید...دلم خالی شد...

و متنفر شدم از تمام افسانه های دروغین...

اثبات دنیا گران برایم تمام شد...

زخم هایش هنوز دردناک است...

حفره هایم هنوز قدرتمند...

دنیا برایم سخت گرفت...!

شایدم من آنقدر خودم را به آنچه نداشتم مطمئن کردم که باعث شدم صدمه های جبران ناپذیری ببینم...

نباید این محکومیت را باور می کردم...نباید دلم قرص می شد...

اما حالا پذیرفتم...تمام سادگی هایم را...

راستش افسانه ها هم برایم کم نذاشتند...

دنیا هم برایم تخفیف نذاشت...

حتی زخم هایم هم ساکت نماندند...

و ماند خون آشامی که تاوان محکومیت هایش را تا آخر پس داد...

حالا قوی نشده ام...

محکم شده ام...!

نفوذ ناپذیر شده ام...

شاید این را هیچ وقت نمی خواستم...

اما باز هم محکوم شده ام...

آنقدر محکم شده ام که دارم ازدرون از هم می پاشم...!

می دانم غیر عادی ست...

                                   اما حقیقت دارد...


نظرات شما عزیزان:

مهدی افشارزاده
ساعت12:03---16 مهر 1394
خواستن همیشه توانستن نیست …

گاهی فقط داغ بزرگیست

که تا ابد در سینه ات می ماند …
پاسخ:درسته... اما من معتقدم امید پایه نفس کشیدن...


fatemeh
ساعت19:31---13 مهر 1394
سلاااام عسل عزیزم
مثل همیشه قشنگ بود پستت
تاثیر گذار و دلنشین
ممنون از پشتای زیبات
پاسخ:ممنونم فاطمه عزیزم


مهدی افشارزاده
ساعت11:34---12 مهر 1394
اینجا دز انزوای سکوت ، در حاشیه کبود ارزن ها
در این بغض پوشالی و نی لبکی از درد می شکند و هیاهوی لاشخوران بر این دشت مرده ظهور فاجعه ای جدید را نوید میدهد
پاسخ:خیلی تاثیر گذار بود.... ممنونم


آقای خاص
ساعت13:17---10 مهر 1394
منم یه مدت واقعا فکر میکردم شدنیه... فکر میکردم میتونم بدون هیچ وسیله ای پرواز کنم و از این قبیل کارها... نمیدونم بذر اینجور فکرها از کجا در ما رخنه کرد... ولی... اگر اجازه بدی رشد کنه از پا درت میاره... جلوشو بگیر...

قهوه بخور... کمکت میکنه...
پاسخ:!!!!!!!!! گاهی اینقدر چیزی در گوش ما تکرار میشه که حتی خودمون هم باورش می کنیم... این نوشته ها اصلا در مورد انسان ها نیست... ولی ممنونم


ghazal
ساعت11:54---10 مهر 1394
خیلی قشنگ بود عزیزم
عالی مثل همیشه..
پاسخ:ممنون غزل عزیزم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





asal | پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 120
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 3230
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1